☘حکایت نگاه نابینای بینا به زندگی...☘

ساخت وبلاگ

امکانات وب

دربیمارستانی،دو بیمار در یک اتاق بستری بودند.یکی از بیماران اجازه داشت که هر روزبعد ازظهر یک ساعت روی تختش که کنارتنها پنجره اتاق بودبنشیند..ولی بیمار دیگرمجبوربود هیچ تکانی نخورده و همیشه پشت به هم اتاقی اش روی تخت بخوابد،آنها ساعت هادرباره همسر،خانواده،و دوران سربازی شان صحبت می کردند.. وهر روز بعدازظهر بیماریکه تختش کنار پنجره بود می نشست و تمام چیز هایی که از بیرونِ پنجره می دید برایهم اتاقی اش توصیف می کرد..پنجره رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت،مرغابیها و قوها در دریاچه شنا میکردن و کودکان با قایق های تفریحی در آب سرگرم بودن..درختان کهن وآشیانه پرندگان به شاخسار های آن تصویر زیبایی را به وجود اورده بود..همان طور که مرد کنار پنجره این جزییات راتوصیف میکرد،هم اتاقی اش چشمانش را می بست واین مناظر رادر ذهن خود مجسم میکردولبخندی که بر لبانش می نشستحکایت از احساس لطیفی بود که در دل او به وجود آمده بود...هفته ها سپری می شد و دو بیمار با این مناظر زندگی میکردن...یک روز مرد کنار پنجره به رحمت خدا رفت ومستخدمانِ بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند...مرد دیگر بسیار ناراحت بود،درخواست کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند،پرستار این کار را با رضایت انجام داد،مردبه آرامی و درد بسیار خود را به سمت پنجره کشاند تا بتواند آن مناظر زیبا را با چشمان خودش وبه یاد دوستش ببیند...همین که از پنجره به بیرون نگاه کرد باورش نمیشد!!!؟؟؟چیزی را که می دید غیر قابل قبول بود!!؟؟یک دیوار بلند!!؟؟فقط یک دیوار!!؟؟همین!!؟؟مرد حیرت زده به پرستار گفت:که هم اتاقی اش همیشه مناظر دل انگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف میکرد،پس چه شد!!؟؟پرستار گفت:ولی آن مرد کاملا نا بینـــــابود!!!!!!

+اللًّهُـ‗ـمَ صَّـ‗ــلِ عَـ‗_‗ـلَى مُحَمَّـ‗‗ـَد وَآلِ مُحَمَّـ‗_‗ـَدو عَجِّـ‗ـلّ فَّرَجَهُـ‗_ـم

حس خدایی شدن...
ما را در سایت حس خدایی شدن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8tanhay218 بازدید : 187 تاريخ : يکشنبه 18 مهر 1395 ساعت: 23:00