پس از آفرینش آدم خدا گفت به او:
نازنینم آدم….
با تو رازی دارم!..
اندکی پیشترآی....
آدم آرام و نجیب،آمد پیش
زیر چشمی به خدا می نگریست...!
محو لبخند غم آلود خدا دلش انگار گریست....
نازنینم آدم...قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید
یاد من باش،که بس تنهایم.....
بغض آدم ترکید...
گونه هایش لرزید...
به خدا گفت:
من به اندازه ی….
من به اندازه ی گلهای بهشت…..نه …
به اندازه عرش..نه….نه
من به اندازه ی تنهاییت،ای هستی من،دوستدارت هستم...
آدم ،..کوله اش را بر داشت
خسته و سخت قدم بر می داشت!…
راهی ظلمت پر شور زمین..
زیر لبهای خدا باز شنید…
نازنینم آدم…نه به اندازه ی تنهایی من
نه به اندازه ی عرش…نه به اندازه ی گلهای بهشت!…
که به اندازه یک دانه گندم،تو فقط یادم باش!
نازنینم آدم….نبری از یادم….
+اللًّهُـ‗ـمَ صَّـ‗ــلِ عَـ‗_‗ـلَى مُحَمَّـ‗‗ـَد وَآلِ مُحَمَّـ‗_‗ـَدو عَجِّـ‗ـلّ فَّرَجَهُـ‗_ـم
+بدترین احساس زمانی است که خودت هم می فهمی که از خدا دور شده ای..
برچسب : نویسنده : 8tanhay218 بازدید : 174