حکایت پادشاه و وزیر...

ساخت وبلاگ

امکانات وب

حکایت است پادشاهی از وزیرِ خداپرستش، پرسید :

بگو خداوندی که تو می پرستی

چه می خورد،

چه می پوشد ،

و چه کار می کند

و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی!!!

وزیر سر در گریبان به خانه رفت ...
 
وی را غلامی بود که وقتی او را در

این حال دید پرسید که او را چه شده؟

و او حکایت بازگو کرد.

غلام خندید و گفت :

ای وزیر عزیز این سوال که جوابی آسان دارد..!
 
وزیز با تعجب گفت :

یعنی تو آن میدانی؟

پس برایم بازگو ؛

اول آنکه خدا چه میخورد؟

غم بندگانش را،

که میفرماید من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم.

چرا دوزخ را برمیگزینید؟

آفرین غلام دانا


 خدا چه میپوشد؟

رازها و گناه های بندگانش را

مرحبا ای غلام

 وزیر که ذوق زده شده بود سوال سوم را فراموش کرد،

و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد....
 
ولی باز در سوال سوم درماند،

رخصتی گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت و سومین را پرسید

 غلام گفت :

برای سومین پاسخ باید کاری کنی.
 
چه کاری ؟

ردای وزارت را بر من بپوشانی،

و ردای مرا بپوشی و مرا بر اسبت سوار کرده،

و افسار به دست به درگاه شاه ببری تا پاسخ را باز گویم.
 
وزیر که چاره ای دیگر ندید قبول کرد و با آن حال به دربار حاضر شدند

پادشاه با تعجب از این حال پرسید ای وزیر این چه حالیست تو را؟

 و غلام آنگاه پاسخ داد،

که این همان کار خداست

ای شاه که وزیری را در خلعت غلام

و غلامی را در خلعت وزیری حاضر نماید.

پادشاه از درایت غلام خوشنود شد

و بسیار پاداشش داد و او را وزیر دست راست خود کرد...

حس خدایی شدن...
ما را در سایت حس خدایی شدن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8tanhay218 بازدید : 193 تاريخ : پنجشنبه 14 آذر 1398 ساعت: 16:54